غضبالجّن!
شب بود و من بودم و، بازهم من، که ناگهان دخترکی دلبرکی نازککی از نمیدانم کجایِ اطاق ظاهر شد. همينجور نگاه میکرد و باز نگاه میکرد و بازهم نگاه میکرد؛ تا اينکه من سرم را پايين انداختم... و ازناگهان ديدم که بهجایِ دو پایِ بلورينِ هلو، دو عدد سُمبِ مقبول دارد؛ عينهو سمبِ آهو! و فهميدم که ازآنهاست... از ازمابهترون!
دستمو بردم آهسته کشيدم رو سُمب و ساقِش و هی رفتم بالا... هی پاچهشو زدم بالا و رفتم بالا و بازم بالا و، بازم... که يههو دست کرد کتری رو که رویِ اجاق، قلقل میزد ورداشت و، صورتِشو آوُرد جلو و، زل زد توُ چشام و گفت: مرتيکهیِ کافرِ قرمدنگ! من اومدهم تو رو "ارشاد" بکنم، اونوخ تو میخوای منو "بکنی"!؟ وای مامان! آخ مای گاد!!
بعد، چشوچالتون روزِ بد نبينه، تا به خودم بجمبم، کتريه رو قلفتی چپّه کرد رویِ پام... میبينين که به چه حال و روزی افتاده!!
بعدم غيبِش زد! نگو من حواسام نبوده، جنّه مسلمون بوده، خار...!
::::
روايتِ بالا، کلّاً جعلی بود و، از موضوعات! سلسلةالبولِ راویهاش کاملاً درست و موثّقه؛ امّا سلسلةالقولشون، همچين بفهمی-نفهمی، کذبِ محض!!
با کلّی برپژوهيديمکردنهایِ مکرّر و مداوم، تونستيم به اصلِ روايت چنگ بندازيم.
و هذا الاصل:
راوی گويد: آنشب، طبقِ معمولِ بسياری از شبها، برایِ شرکت در مراسمِ خبيثهیِ ملعونهیِ کفرخوانی و الحادبافی، مهمان "دخمةالکتب" بودم. من بودم و تنی چند ديگر از رجّالهیِ اراذل و اوباش، از اعضایِ رسمیِ فرقهیِ ضالّهیِ «خودمون»، و هميدون حضرتِ چراغ، جنابِ سيخ، استاد حبّالحيات، و دوشيزهیِ هميشه مکرمّه: عاليهجاه، بنتالعنب، مشهور و مکنّی به امّالخبائث!
دردسرتون ندم، رفتم که چای بريزم، کتریِ زغنبود از دستام ول شد و... همين!
...
سالها پيش!
(بهگُمانام، تاريخِ واقعه، به ضرطِ قاطع، شبِ آخرِ مرداد 1385 بوده باشد...)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen